دفتر دلم

امروز 8ماهه كه همسرم بيكاره و متاسفانه هيچ حركتي هم براي بيكاريش

انجام نداده و خسته و مونده و درمانده ،نمي دونم چيكار كنم. از وقتي ازدواج

كرديم اين ويروس بيكاري در زندگيمون جا خوش كرده ، اوايل در مت زمان

كوتاه تر ولي زود به زود اين اتفاق تكرار ميشد ولي حالا هر چند وقت به

چند وقت اين دور تسلسل در زندگيمون پياده ميشه. خدايا خسته شدم از درس هاي

زندگي ، اين ناملايمات زندگي انگار تموم شدني نيستن .هميشه بهش ميگفتم :

دخترمون ديگه بزرگ شده حواست باشه به كارت بچسب ، ناسپاسي نكن....

حالا كه دخترم 18 سالشه ميخواد دانشگاه بره ، شرايط ازدواج براش پيش مياد

باباش توي خونه قنبرك گرفته . دلم براي دخترم خيلي ميسوزه ، پسري كه خيلي

خاطرش رو ميخواد دو تا دو تا مغازه داره توي فرديس ، ولي باباش دربدر دنبال

كار مناسبه  . اينقدر مغروره تن به هر كاري نمي ده .دخترم ميگه

چرا بابام اينقدر تنبله؟ دنبال كار نميره؟ با خونه نشستن كه زندگي نشد.مامان بيا

خودمون بريم سر كار.تازه به آقا بر ميخوره ،براش گرون تموم ميشه كه ما بريم

بيرون كار كنيم. ميگه مملكت تحريمه ،نمي دونم تحريم فقط براي ماست . امروز كه

رفته بوديم فرديس، كلي از مردم در حال خريد بودن ، ما كه پياده رفتيم با اتوبوس

برگشتيم. هيچ چي هم براي خود نخريديم . امروز يارانه رو كه از حساب برداشتم

دودست تحويل آقا دادم ، رفت ماشينشو درست كرد بعدش هم رفت مغازه دوستش

الاف شد .يك پاكت شيريني دانماركي از امپراطور گرفتم ، گفتم حداقل با اين يارانه

چيزي نسيبمون شده باشه . توي اتوبوس چنان بغظ  منو گرفت دوست داشتم گريه

كنم و به خدا بگم : خدايا از تكرار اين امتحان هاي مكرر خسته شدم . اي كاش

رك و راست بهم ميگفتي كه چه درسي بايد از اين اتفاق ها بگيرم ، منكه ديگه

مخم ارور ميزنه .انتهاي هفته چهلم مادرمه با درگيري كه دخترم با خواهر زاده ام

پيش آورده و گشاد بازي كه باباش راه انداخته مجبورم به خانواده ام بگم نميتونم

بيام . اونام از دستم ناراحت ميشن . خدايا خسته شدم از انتظار. خدايا اگر جايي

راجع به بندگانت قضاوت نادرست كردم منو ببخش ، اگر براي خودم بود اصلا

نگران نبودم من به هر چيز كه تو بهم بدي راضيم . ولي نگران دخترم هستم ،

آخه وقتي بسنش كه بودم اين فقررو حس كردم لباس هاي ديگران رو خيلي پوشيدم

انتظار داشتم ديگه اين اتفاق براي دخترم  نيوفته.حالا در سن 45 سالگي

نه يك خونه داريم نه يك كار درست و حسابي ، يك پشتوانه هم نداريم . خدايا

تو بهترين پشتوانه مني پس تورو به حق اهل بيت و تورو به خداونديت

قسم ما و همه بنده هايي كه مثل ما محتاج كار و روزي هستند دريغ نكن. ما

رو هم از نعمت هاي بيكرانت سيراب گردان  ميدونم اين زمان هم تموم ميشه

حداقل صبر و سلامتي بهمون عطا كن . خدايا توكل به تو كردم و اميدوارم به درگاه

تو.            آمين

+نوشته شده در شنبه 29 مهر 1391برچسب:,ساعت20:21توسط یسنا | |

امروز درست يك ماه از فوت مادرم ميگذره، چقدر جاش توي زندگيم خاليه،

اصلا باورم نميشه وقتي عميقا به قضيه نگاه ميكنم احساس ميكنم چقدر تنها و

بي كس هستم.وقتي بود با اينكه ناتوان بود ولي حس مي كردم تكيه گاهمه،

حالا فقط خاطراتش در جاي جاي زندگيم نقش بسته . من كه حضرت زينب

و فاطمه زهرا و رنجهاشونونديدم فقط توي تاريخ خوندم از رشادتهاشون.

ولي مادرم يك استوره بود يك الگو به تمام واقعي براي منه ،ميدونم جايگاش در

سراي باقي در بهشته و از نعمت هاش لذت ميبره،هر چند توي اين دنيا يك

روز خوش و آرام نديد ،از حقوقش نتونست بهرمند بشه ولي هميشه راضي

بود و از هيچ كس شاكي نبود،گاهي دلش ميگرفت رنجشهاشو ميبرد پيش خدا.

توي غسالخونه موقع شستشوي بدنش كاملا حضور داشتم و با خانمهاي شستشو

دهنده كمك مي كردم، يك قدرت و نيرويي خدا بهم داده بود كه خودم حيران بودم.

با اون جسم خاكي مادرم نمي تونستم ارتباط برقرار كنم ،اونو در آسمانها ميديدم .

من و همسرم تنهايي در باغ رضوان رشت مراسم شستشو و كفنو انجام داديم و با

يك آمبولانس حركتش داديم بطرف امامزاده شيرعلي واقع در شهرستان تنكابن.

وقتي رسيديم جلوي حسينيه صداي نواي قرآن منو هشيار كرد كه واي مامانم رفته

براي هميشه.موقع خاكسپاري كنار قبرش ايستاده بودم و ناظر مراسم دفن بودم.

مراسم سوم در مسجد حسنكلايه برگذار شد ، يك عمر ماه رمضان ميرفت مسجد

حسنكلايه ،چه قسمتي شد مراسمش هم اتفاقي اونجا برگذار شد.

برادرو پسرش نه در تشيع جنازه شركت كردند نه در مراسم سوم .

هميشه بهم ميگفت : دوست ندارم برادر و پسرم در مراسم خاكسپاريم شركت كنند

و كفنم هم اونها نخرند ،منو با لباس دفن كنيد . در اين مدت يك بار اومد توي خوابم

باهام حرف زد ،از جايگاهش راضي بود.خلاصه كه من بهش افتخار ميكنم ،الگوي تمام

مراحل زندگيمه . بيادتم هميشه مامانه خوبم .رفيق لحظه هاي تنهاييم .

                                        روحت شاد.

+نوشته شده در سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:,ساعت17:28توسط یسنا | |