ديروز حسين رفته كرج تا ته مانده اي از فن سيم پيچي
كه مانده بود رو به اتمام برسونه ؛ درسهاي زندگيش همش
داره تكرار ميشه و اون هربار بي تجربه تر از قبل ادامه
ميده به اين پروژش .
گاهي اوقات فكر ميكنم بودن با او يك عادت شده يا واقعا حسي
بهش دارم يا نه . البته احساس لحظه ايه و هر لحظه ممكنه
تغيير بكنه ؛ پس احساسم راجع بهش در حال حاظر جالب نيست.
چه خوب شد كه براي چند روز از كنارم رفته .
نمي دونم كاراش از روي احساسه يا ساده گي وساده لوحانه .
امروز حس كردم بهترين همدمم نوشتن حرف دله و محفوظ كردن آن در دنياي مجازي مناسب ترين راه هست .
خيلي راحت ذهنت رو خالي ميكني و نگران قضاوت ديگران هم نيستي .دوست دارم يك اعتراف داشته باشم .
وقتي همسرم گفت:گيتارو ميخوام بدم به برادر زاده ام اعصابم بهم ريخت ؛ اين قضيه خيلي نياز به برسي
داره ؛ من كه اين همه تلاش ميكنم خودشناسي كنم چي شد!!!دلايل بسياري هست :1) در تمام عمرم يكي از عموهام
نيومد سراغم ودريغ از يك ذره محبت و توجه 2) در تمام طول زندگي مشترك يك ذره محبت و توجه نديدم
گاهي اوقات دو نفر سالها در كنار هم زندگي ميكنند ولي نميتونن با هم حرفاشونو بزنن .حالا كارما به اينجا رسيده .
تصميم گرفتم حرفهاي نگفته اي كه توي دلم مونده رو روي كاغذ بيارم وبهت بگم .واقعيّت اينه كه در شرايطي
هستي كه نياز به آرامش داري وسلامتيت برام از همه چيز مهمتره سعي ميكنم سكوت كنم و با حرفهام ناراحتت نكنم .
از طرف ديگه خودم غمباد گرفتم ؛ چند روزيه كه فكر ميكنم تيروييدم باد كرده وحالم خيلي بده .امروز ديگه تركيدم .تمام
سعيم اينه كه آدماي اطرافم رو با روحيه و شرايطي كه دارن بپذيرم ولي انصاف نديدم كه به خودم ظلم كنم.هر حرفي
ميزنم فقط بخاطر اينه كه برام مهمي و ارزشمندي و دوستت دارم .ميدوني حسين اين روز هابياد گذشته اي افتادم كه
يادآوريش فقط براي درس گرفتنه نه چيز ديگه. اگه بيشتر دقت كني ميفهمي كه چرا خانواده ات از هم پاشيده شدند ؛
غرور پدر همهتونو درآورد ، نابودتون كرد .البته كاملا روشنه اين غرور در تو هم هست اما خيلي كمتر.شايد واسه همينه
كه خدا بهت بيشتر فرصت داده تا زندگي بهتري داشته باشي .معمولا آدما خودشون نميتونن غرورشونو ببينن براي همين
روز به روز بيشتر در آن غرق ميشن.در حال حاضر من 46 سالمه ديگه نميتونم در شرايطي زندگي كنم كه صاحبخونه بياد
سراغم راجع به كرايه و ندادنش يا ديركردش سخن بگه .با هزار يك بدبختي تونستيم پول پيش خونه رو در اين چند سال
به اينجا برسونيم . هميشه دلم به اين خوشه كه حداقل خونه ندارم يه سرپناه دارم كه در عرض يك سال دغدغه اي
نداشته باشم . من هر جا كه باشم ميخوام خونه اي كه ميگيريم رهن باشه ؛ حاضرم نخورم و
باد با شدت و قدرت به نهال هاي جوان مي وزد ، نه براي آسيب رساندن به آنها ، بل براي آن كه محكم به زمين چسبيدن رابه ريشه هاي آن بياموزد . زندگي من بسيار طوفاني بوده ، ودر آن اوقاتي وجود داشته كه من باد را به دليل آشوبي كه در زندگيم بوجود آورده بود نفرين كردم . اما اكنون رشد كرده و به درختي بلند و قوي با ريشه هايي پر قدرت بدل شده ام . من لحظه هاي دردناك زندگيم را مقدس ميشمارم و از باد سپاسگزارم . نيروي خستگي ناپذير آن مرا به شكل زني كه امروز هستم درآورده است .
امروز 29 شهريور 1392 ، ساعت 8/30 روز جمعه ، 12 روزه كه از كرج مهاجرت كرديم ،در حال حاضر در يك خانه با چشم اندازي زيبا واقع در حاجي محله از توابع شهر تنكابن ساكنيم . اين روز ها حس ميكنم در رويا و خيالات سير ميكنم ، باورم نميشه از كرج مهاجرت كردم ، 5 ماه در دره هاي زندگي قرار داشتن ؛ چقدر سخت بود ؛ ولي به خدا ايمان داشتم كه در هر جهتي سوقم دهد خير و صلاح من است ؛ يادمه وقت تحويل سال ازخدا خواستم كه كمكم كنه با ترس هاي زندگيم مقابله كنم ؛ شايد اون موقع اين ترسهايي كه پشت سر گذاشتم مدنظرم نبود ولي ضمير ناخودآگام تشخيصش عالي بود . همه چيز همانطوريكه بايد باشه هست ؛ فقط مونده كار همسرم ؛ در دو راهي قرار داريم اينكه بره سليمانيه عراق براي كار يا در همين شهر بمونه و مغازه بزنه ؛ يا يك راهي خدا برامون در نظر گرفته و ما در جريانش قرار نگرفته ايم ؛ خدايا تو بهترين سورپرايز كننده اي ؛ زندگي با ياد تو و دركنار تو چه شيرين و گواراست . خدايا شكرت كه تونستم دخترم بفرستم دانشگاه آزاد تنكابن ؛ انشاالله از 13 مهر مشغول آموختن در رشته حسابداري ميشه ؛ خدايا شكر كه دانشگاه دخترم نزديك خونمونه ؛ خدايا شكرت خونه اي كه اجاره كردم خانه ايه كه هميشه در روياهام تصور ميكردم ، خدايا شكر تونستم لوازم زندگيم رو تهيه كنم ؛ خدايا شكر كه سالم و سلامتيم و اززنده بودن و بودن در اينجا سپاسگزارم . آمين
روزگارعجيبيه ؛ از يك طرف برادرم حقم را بهم نميده و از طرف ديگه برادر ادامه مطلب
امروزيكشنبه 5 آبان 1392 ، ساعت 3 بعدازظهره . |
About![]()
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|