دفتر دلم

6

اين روزا كه معصومه در حال جمع كردن وسايل خونشونه براي مهاجرت به محله ديگه؛

باورم نميشه.آخه هميشه ميگفتيم دو تا خونواده باهم ميريم به يك ساختمون ؛خواستيم

خونه بخريم با هم در يك ساختمون مي خريم.ولي انطوريكه فكر كرديم اتفاق نيفتاد؛

من تصوير ميزنم خدا كمكمون كنه تا چند ماه ديگه كه خواستيم از اين ساختمون بريم

يك خونه خوب در يك محله خوب اجاره ميكنيم ؛بعد بياري خدا همان خونه رو خودمون

ميخريم.انشاالله دخترم هم دانشگاه تهران يا البرز قبول ميشه سال آينده؛شوهرم هم پيمان

كاريهاي بزرگي نصيبش ميشه ؛با درآمد بالا.تا اون موقع من هم خودم رو آماده ميكنم كه برم

كلاس مكالمه زبان خارجي ؛سالهاست كه آرزوشو دارم.براي خود سازي به كلاس

خودشناسي هم ادامه ميدم تا به خدا نزديكتر بشم.همه اين اتفاق هاي قشنگ ميوفته

اگر واقعا باور داشته باشي؛كه من با تمام وجود باورش دارم و بهش ميرسم.

                                    به اميد روز هاي زيبا

+نوشته شده در شنبه 30 بهمن 1389برچسب:,ساعت9:32توسط یسنا | |

5

توي اين هفته كه خواهر وخواهر زادم مهمون خونمون بودن چقدر خوش گذشت.

متوجه گذشت زمان نشدم؛ولي ياد مادرم تمام لحظه هاي زندگيم رو پر كرده؛

تلفن خونش كه خاموشه؛دو تا خواهرام هم لج كردن با برادرم واسه همين

 خبر مادر رو ندارن.ميگم خدايا غضب نكني در حق ما؛البته هر كسي براي

كارش توجيهي داره و  ديگري رو متهم ميكنه؛ظاهرا از زير بار مسوليت

شونه خالي كرديم ولي تمام لحظه هاي زندگيمون با ياد مادر ميگذره.

خدايا چقدر مال دنيا شيرينه كه دارندگان سفت چسبيدن بهش و ندارندگان

هم از حسرت داشتن مال غبطه ميخورن اينكه اگر من پول داشتم فلان ميكردم .

حالا ميبينم ما هر دو گروه در يك رديف قرار گرفتيم.

خدايا ما را در شرايط سخت امتحانت قرارمده و ما را درياب.

                                                                 آمين

 

+نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت7:35توسط یسنا | |

4

شده تا بدينجاي زندگي دچار تضاد بشين؛براي من زياد اتفاق افتاده؛بيشتر در مواقعي كه روي

مسايلي كه تعصب دارم.ديروز جرياني رو شنيدم راجع به خانمي كه در نزديك منزلمان سكونت داره

 از منبع موثقي بود ولي تاسف انگيز.
فري  همسر دوم يك آقايي كه از موقعيت اجتمايي برجسته اي برخورداره؛با يك پسر 29 ساله دوسته؛

خودش 41 سالشه.تا اونجايي كه يادم مياد فري هميشه عصبي بود وفوق العاده مغرور.

پس از مدتي ارتباط همسرش باهاش قطع شد؛ميگفت:سرشوهرش خيلي شلوغه؛فرصت نميكنه بما

سر بزنه.بنده خدا همش داشت لاپوشوني ميكرد از نيامدن همسرش.

يك روز دونفر ديدن يك مرد بي سرپا و مواد فروش رفت و آمد مشكوكي با فري خانم داره؛پيگير كه شد ن

ديدن بوهاي بدي از خونش بيرون ميزنه.متاسفانه ايشون بدجوري دچار فساد اخلاقي شده؛حالا هميشه

سرحال و قبراقه.البته من كه ارتباط تقريبا نزديكي با هاش دارم چيزي سر در نياوردم.

ولي هميشه نگران قانون كارما در زندگيه اين خانواده بودم.چند بار ديدم كه خيلي راحت حق الناس

رو زير پا گذاشتند بطورآگاهانه.تازه خيانت بزرگي در حق همسر اول اين آقاشده.

اينقدر مسايل دست بدست هم ميدن تا يك اتفاق ناگوار براي يك نفر بيفته ودر تمام اين موارد نقش اول
 رو خود انسان بازي ميكنه.
چه دنياي عجيبيه؛نميدونم كوتاهي هاي مرد باعث اين فاجعه شده   يا مشكلاتي رو فري خودش ايجاد كرده

كه باعث افتادن در اين منجلاب شده.

بنظرم خيلي از مسايل دست به دست هم ميدن تا يك اتفاق ميوفته.اينه كه ميگم آدم دچار تضاد ميشه.

خدايا مارا از هواي نفس در پناه خودت در امان نگه دار. 
                                                                                                            آمين
 

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:,ساعت13:2توسط یسنا | |

3

ديشب موقع خواب از خدا خواستم صبح زود قبل از اذان بيدارم كنه؛آخه چند روزي از

روزه هاي ماه رمضونم مونده ؛يادش بخير ماه رمضون امسال رفته بوديم مريوان؛

چقدر بهمون خوش گذشت.امروز صبح خدا به قولش عمل كرد ومنو كه توي رختخواب

آروم و قرار نداشتم؛ به خودم آورد؛به ساعت نگاه كردم هنوز يك ربعي مونده بود به 5؛

پاشدم ي دونه تخم مرغ آب پزكردم با چاي و كمي پنير و نان زدم تو رگ؛جاتون خالي.

توي اين روز ها دل مشغوليم خيلي زياده؛تمام حواسم پيش مادرمه؛توي اون خونه خرابه چه ميكنه؛

آدم اينقدر مظلوم نديده بودم؛بخودم ميگم خدايا تو توي اون بالا چيكاره اي؛چرا يك

عكس العملي نسبت به اين بنده هاي ظالمت نشون نميدي؛خدايا حس ميكنم تو خودت از همه

آفريده هات مظلوم تري.ميدونم خيلي كارا از دستت برمياد؛ولي هي به اين بنده هات فرصت ميدي

عجب صبري تو داري اي خداي منان.
ديروز بعدازظهر حسين عزيزم رفت مشهد كه به ماموريت كاريش برسه؛دلم خيلي براش تنگ

ميشه ؛ولي چاره اي نيست جز صبر.خدايا تو پشت و پناهش باش؛هرچي از ته دلش ميخواد بهش

عطا كن؛طفلك خيلي زحمت ميكشه ولي نتيجه ماليش خيلي كمه؛چي بگم؟حرف بزنم كه بقول استاد

فرزانه قضاوت بد ميشه؛يعني اينجا توي دلم هم ميخوام دردل كنم هم قضاوت ميشه؟؟؟اي خدا اي خدا.

مامانم و ميگم ؛5 ساله منو خواهرم داريم ازش نگه داري ميكنيم؛بدون اينكه از مالش و منالش

چيزي نصيبمون شه؛امسال پاشو كرده توي يك كفش كه الا و بلا من بايد برم خونه خودم پيش پسرم.

توي اون خرابه جاي آدمي زاد نيست!! نمي دونم به چي اون جا دلشو خوش كرده؛يك كلمه به پسرش

نگفت كه يك دست به سر اون خونه بكش من بيام راحت باشم.اگه شما حرفي زدين اون هم زد؟؟؟!!!

دلمون مثل سيرو سركه ميجوشه؛هرآن فكر ميكنيم ي بلايي ميخواد سرش ميخواد بياد.

البته ميگن هرچي فكر كني همون ميشه.

خدايا در اين صبح سپيده و با زبان روزه به درگاه تو تزرّع ميكنم عاقبت همه پدر و مادرها رو ختم بخير
كن.
                                                      آمين

 

 

+نوشته شده در شنبه 16 بهمن 1389برچسب:,ساعت6:27توسط یسنا | |

2

جاتون خالی ،دیروز تو کلاس کلی خندیدیم،یکی از بچه ها تعریف میکرد:

 

با همسرو بچه هاش رفته بودن مهمونی،فامیل صاحب خونه که زن بیوه ای

بوده حضور داشته،یارو بدجوری لباس پوشیده بود،همه سینه هاش زده بود

بیرون یعنی یقش باز بود بقول دوستم دل و جیگرش ریخته بود بیرون.

بیچاره دوستم سهیلا میگفت :همش نگران شوهرم بودم که نکنه دلش یجورایی

بشه.گفتگوی درونیم شروع شد،الانه که شوهرمو از راه بدرکنه .......................

گله سر بچش افتاد پایین بگیره دو چشم روز بد نبینه!!سینه هاش ریخت بیرون،من به شوهرم

نگاه میکردم تا عکس العملشو ببینم،خلاصه خیلی بهم ریخته بودم که بر گشتیم

خونه،یارو فردا زنگ زد که من دوست دارم باهات رفت و آمد کنم،گفتم واییییییییییی خدا

 مار از گل پونه بدش میاد د ر خونش سبز میشه.

استادمون جوابه خوبی بهش داد:

هر شک و تردید به همسر در حقیقت شک به خودته.

پاکی زندگی هر کس به پاکی ذهن خودش بستگی داره.

+نوشته شده در چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:,ساعت23:9توسط یسنا | |

1

فردا کلاس  پنا توی ساختمون خودمونه.من جلسه قبل غیبت داشتم

 

باید درس هفته قبل رو کنفرانس بدم،درس هفته قبل راجع به والد،بالغ،کودک درون هست.

چند روز پیش تولدم بوده ،باید اعلام کنم،۳ تا از حسنامو بچه ها بیان کنند.

خدایا فرصت خوبی بهم دادی تا در این کلاس خودشناسی شرکت کنم،

تا راهی باشه برای رشد و کمال ونزدیک شدن به تو.

امسال سال جدایی من و مسیه،هر وقت حرف از رفتن میشه ،طفلک 

گریه اش میگیره.دلبستگی خوبه ولی امان از وابستگی.

در این ایام عشقم در کنارم نیست ولی سایه وجودش رو همیشه در

کنارم حس میکنم.حس میکنم ما دو نفر عشق رو به معنای واقعی

درک کردیم.اینکه دو نفر عاشق همیشه همدیگر رو آزاد میزارن تا هر

کدوم راه خودشو نو برن در عین حال برای هم باشن.

امیدوارم فردا روز قشنگی باشه و هست.

 

+نوشته شده در چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:,ساعت23:4توسط یسنا | |