دفتر دلم

امروز 28 آذر ماه 1400 هست، من از پیش فرناز برگشتم، مربای کامکواد پخته بودم، ریختم داخل ظرف، دو عدد پرتغال خوردم، حالا دراز کشیدم،

این روزا خیلی حالم خوبه، امسال وارد زمین جدید شدم، ی تحول درونی در دنیای من اتفاق افتاده، خدایا شکرت که منو در مسیر درست هدایت کردی، نمیدونم چی شد که در این مسیر آگاهی قرار گرفتم، سالها در زمینه خودشناسی روانشناسی مطالعه داشتم، ولی همیشه ی چیزی در درونم دنبالش بودم، با خوندن کتابهای آقای محمد جعفر مصفا که در زمینه خودشناسی و فلسفیه، خیلی علاقه مند شدم و همچنین کتابهای کریشنا مورتی که آقای مصفا مترجم کتابهاشون هستن، بیشتر و بیشتر در مسیر آگاهی قرار گرفتم، تا اینکه آقای دکتر یونیورس داخل اینستا پیدا کردم، حرفاش خیلی به دلم نشست، انگار حرفای همین کتاب‌ها رو یادآوری می‌کرد، با معرفیش کتاب زمین جدید و نیروی حال خودم، همه این کتاب‌ها با کمک دوستم معصومه با تلفن خونده میشد و با هم تمرین میکردیم، کتاب‌های محدودیت صفر و هواپونوپونو هم فوق العاده تاثیرگذار بودن، 

+نوشته شده در یک شنبه 28 آذر 1400برچسب:,ساعت15:41توسط یسنا | |

تعمیرکار انواع پمپ و دینام و برق صنعتی و خانگی، در شهرستان تنکابن، استان مازندران،

 

شماره تماس

09125766650

 

+نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1400برچسب:,ساعت13:4توسط یسنا | |

نزدیک به 3 ساعت که سال 1400 شروع شده،

سال 99 با همه اتفاقات خوب و بدش تموم شد و همه‌شون برام درس های بزرگی بهمراه داشت،

بدترین و غم انگیزترینش جدایی خواهرزاده عزیزم با خانومش که واقعا ی حادثه بدی واسم بود، چون که پس از 10 سال زندگی مشترک، یک بار کسی نشنید صدایی از خونشون در بیاد، و همه اطرافیان با خیال راحت، هیچ کس فکرشو نمی کرد ی روزی بین این دوتا اختلاف باشه،

آخر 99 تلخ تر شد با این اتفاق،

من شخصا هنوز فکر میکنم در توهم و خیال بسر میبرم، یعنی چطور ی خانوم میتونه اینقدر زیرک و در سکوت همه کاراشو ردیف کنه بدون اینکه کسی متوجه بشه، ماشین بنام خودش انتقال بده، حق طلاق بگیره، و خیلی راحت تمام خاطرات بیخیال بشه، بره،

وای که من هنوز باورم نمیشه. من همش روسر زهرا قسم میخوردم، خدایی همه روش ی حساب دیگه میکردن،

انگار ی بمب اتم منفجر شد،

از خدا میخام که به خواهر زادم ی قوت قلبی بده که زندگیشو خوب پیش ببره،

امیدوارم امسال تحولی مثبت در زندگی همه ما ایرانیا رقم بخوره،

خدایا تو خودت بهترین قاضی هستی، هر چی تو در نظر بگیری راضیم به رضای تو،

امشب برم سر خاک مادرم، باهاش حرف بزنم، ضامن ما بشه در نزد خداوند،

توکل به خدا، 

+نوشته شده در شنبه 30 اسفند 1399برچسب:,ساعت15:59توسط یسنا | |

خیلی هنگ کردم وقتی شنیدم، خواهرزاده حق طلاق داد به خانومش بدون اینکه حتی یک سکه از 500 سکه طلای مهریه رو کم کنه، واقعا اینطوری شو من ندیده بودم، تازه ماشین و هم بنام خانومش کرده بود، حالا خانومش میگه من نمیخوام ادامه بدم زندگی رو، 

البته تا دیروز حالم خوب نبود همش در تلاش بودم ی طوری دلجویی کنیم از خانومش که برگرده، ولی، امروز دیگه اصلا هیچ نظری ندارم، ترجیح میدم هر طور که کائنات در نظر گرفته، پیش بره، 

واقعا شاید به صلاح شون نیست، 

اصلا فکر کنم کائنات فهمیده اینجا به خواهر زادم داره خیلی بی حرمتی میشه، عادلانه نیست، شاید داره ی اتفاقای خوبی بذگراش رقم میزنه، پناه بر خدا، توکل بخدا، شکر به خدا، 

ولی دارم کم کم به یقین میرسم که بهمن ماهیا واقعا خاص هستن، پرچم ما بالا،

+نوشته شده در جمعه 22 اسفند 1399برچسب:,ساعت16:11توسط یسنا | |

چه روزایی عجیبی و غریبی رو دارم سپری میکنم، پر از دلتنگی و شوکه کننده، خدایا باورم نمیشه، خواهرزاده ام و زنش دارن از هم جدا میشن، اونم پس از 10 سال زندگی مشترک، 

در این 10 سال واقعا کسی صدای ناسازگاری یا نداشتن تفاهم اخلاقی  شونو کسی نه دیده و نه شنیده، 

خدایا واقعا چه دلیلی میتونه باشه، 

در هر صورت من که اصلا نمیتونم بپذیرم، این جند روز خیلی گریه کردم، و امشب خیلی احساس دلتنگی کردم که دیگه نمیتونم زهرا رو ببینم یا دیگه عضو خانوداه ما نیست، وای خدایا چطوری میتونم حالمو خوب کنم، دوست دارم بشینم زار زار گریه کنم،

خیلی دوسش داشتم و همیشه حس خوبی ازش داشتم، خیلی خانوم مودب و آروم و خانوم به تمام معنا بود ی خانوم ورزش کار و سلامت اخلاق کامل، الان هم جز مربی تیم ملی دو میدانی شده، 

بعضی میگن شاید بخاطر همین موضوع تصمیم گرفته جدا بشه، آخه ازدواج کرد ادامه تحصیل داد و لیسانس تربیت بدنی گرفت و موقعیت ورزشی‌ ش بالا رفت دیگه قراره به کشورای خارجی بره، احتمال داد شاید شوهرش اجازه نده بره، اونطوری که مشخصه حق طلاق گرفت و مهریه رو بخشید، پس دیگه چرا از هم دادن جدا میشن، 

زهرا میگه ما با هم تفاهم نداریم ، ساز مخالف میزنیم، 

خیلی چیزای دیگه، خودش ابتدا اقدام به طلاق کرد، خواهر زاده ام هم میگه منم بی میل نیستم، چون مهریه ش زیاد بود صدام در نمیومد، الانم راضیم، حتی اجازه نداد کسی ریش سفیدی کنه، 

وای خدایا حالم خیلی بده، دوست دارم زار زار گریه کنم، بزنم توی سرم، آخه چرا، حقشون نبود، اینا خیلی خوب بودن، هم ما خیلی زهرا رو دوست داشتیم و هم اونا خواهر زادمو،

هر دو خانواده خیلی بهم ریخته هستن، 

خدایا یعنی سرنوشتشون همینجا تا همینجا بود، چرا، چرا چراگریه

+نوشته شده در یک شنبه 17 اسفند 1399برچسب:,ساعت23:7توسط یسنا | |

این روزا خیلی دلم تنگ میشه واسه زمانی که دخترم کوچیک بود و چقدر دوست دارم الان اون زمان بود و بیشتر براش وقت میذاشتم و بیشتر بغلش میکردم، 

الانا خیلی کم میبینمش، در واقع خیلی با دوستان و زندگیش سرگرمه، باورم نمیشه که اینقدر از هم فاصله داشته باشیم، بعضی روزا میشه حتی ی زنگ نمیزنه، من ازش خبر میگیرم، خیلی غرق در زندگیشه، 

ای کاش در آسایش و آرامش و زندگی دلخواهش بسر می‌برد تا من خیالم راحتر بود، ولی می دونم اون زندگی که فکرشو می‌کرد، نیست، 

بیشتر داره خودشو سرگرم میکنه، تا بگذره، 

وای که این روزا تمام فکر و ذکر نگرانشه، 

طفلک دختر بی نوای من، 

ای کاش ی ازدواجی می‌کرد که میمردم، خیالم از بابتش جمع بود، 

خدایا تو رو به خداوندیت قسم همه جوونا در آرامش و زندگی دلخواهشون بسر ببرن، 

آمین، 

+نوشته شده در جمعه 24 بهمن 1399برچسب:,ساعت17:41توسط یسنا | |

دیروز ی اتفاق خیلی مهم در زندگیم رخ داد که باعث شد اعتماد به نفسم بالاتر بره، خدارو شکر، 

دیروز برای اولین بار به ی نفر آمپول زدم، مادر فرناز دندونش درد میکرد ،دکتر بهش آمپول مسکن داد، اومد خونه، گفت 

من با اطمینان خاطر گفتم شما حتما میتونی آمپول بزنی، 

من هم چندین بار  زده بودم، اونم به یکی از دوستام که خودش خیلی خوب مهارت داره در آمپول زدن، آمپول آماده می‌کرد و بهم میگفت تو حتما میتونی، من هم زدم، 

دوستم خیلی راضی بود، تا اینکه دیروز شرایط فراهم شد و من هم انجام دادمش، 

همیشه دوست داشتم اینکارو انجام بدم، و هیچ وقت فکرشو نمیکردم بتونم، 

خیلی حس خوبی دارم،خداروشکر، 

به امید موفقیت های بزرگتر، 

آمین، 

+نوشته شده در دو شنبه 20 بهمن 1399برچسب:,ساعت22:56توسط یسنا | |

امروز خیلی حالم خوبه، خدایا خیلی شکرت میکنم، 

این روزا در حال تمرین اولین قانون معنوی موفقیت هستم، چقدر در لحظه زندگی کردن حال دلت خوبه و همانطور در اتفاقات پیرامونت چقدر تاثیر مثبت میزاره،

بقول بزرگان، روزی که در اون روز چیز جدیدی آموختی اون روز بهترین روز زندگیت ثبت میشه، در واقع معجزه محسوب میشه، 

مدتیه که در فکرمه که پرداخت بیمه تامین اجتماعی رو از طریق گوشی همراه پرداخت کنم و دیگه هر ماه دنبال دریافت فیش بیمه نرم، امروز خلاصه موفق شدم از سایتش فیش دریافت و از همونجا از طریق بانک رفاه پرداخت کردم، خیلی خوشحالم از علم امروزم، خدایا شکر، 

چند مدتیه که میخوام قیض آب به شماره همراه من ارسال نشه، چون دو واحد دیگه در پرداخت هزینه ش همراهی نمیکنن، فکر کردم بهتره این قبض بره به شماره همراه صاحبخونه، اون شاید بتونه از واحدهای دیگه سهم شونو دریافت کنه، از داخل پیامک ی شماره 4 رقمی دیدم، از تلفن ثابت خونه زنگ زدم، خیلی جالب بود اونجا تونستم شماره همراه صاحبخونه رو بجای شماره خودم بده، و این هم نتیجه بودن در لحظه ست، خدایا شکرت، 

دیروز با دوستم رفتیم شهر خرید داشت، ی لیوان از این ماگ ها برام خرید، بعنوان هدیه تولد، شکل روی لیوان شبیه یکی دیگه از دوستام بود که خیلی دوسش دارم و خیلی تاثیر گذار هست در زندگیم، عینک زده و موهای فرفری، جالب تر این که آوردم خونه روش نوشته بود

Follow your dreams ،خیلی جذاب بود، هر لحظه ازش استفاده میکنم یاد دنبال کردن رویاهام میوفتم،

خدایا متشکرم، به امید اتفاقات قشنگ بزرگتر و زیباتر و مهمتر،.... 

+نوشته شده در یک شنبه 12 بهمن 1399برچسب:,ساعت13:7توسط یسنا | |

روز جمعه خوبی داشته باشیم، 

این روزا که دارم کتاب صوتی 7قانون معنوی موفقیت گوش میدم، خیلی خوشحالم که علم و آگاهیم بالا میره، 

چندین بار گوش دادم، و هر بار چیزهای جدیدی یاد می گیرم، اولین قانون، قانون توانایی مطلق که کاربردش تمرین سکوت و مراقبه روزانه و لحظات بدون داوری، 

امروز لحظاتی رو در کنار ساحل گذروندم، و به مرغابی هایی که پرواز میکردن و ماهی شکار میکردند، نظاره بودم، پیاده روی هم داشته، خدارو شکر، غذای سالم نون بربری و پنیر و سیر تر تازه خوردم همراه با چایی، خیلی لذیذ بود، نوش جانم و گوارای وجودم، ی نیم ساعتی در یوتیوپ سیر مفید کردم،

از قانون دوم توانایی معنوی موفقیت، هم از دیروز تمرین داشتم، 

رفتم خونه دوستم مهمونی واسه ناهار که اونا هم بودن خونه پدر پیرش، شب برگشتم ی سر رفتم خونه دخترم، سه تا بربری خریدیم، یکیشو بخشیدم به همسایه شون، دوتاشو هم شام خوردن خانواده، 

ی مقدار نارنج داشتن که گفتم بیارن تا تبدیل به رب کنم، 

تمام لحظات تلاشم اینه که  دو قانون تمرین کنم، بیاری خدا توانایی مطلق و قانون بخشش د تمام وجودم رسوخ کنه، و بفهمم،

به امید روزهای قشنگتر و ثروتمندتر و پول دارشدن، و لذت بردن از لحظات شیرین، 

+نوشته شده در جمعه 10 بهمن 1399برچسب:,ساعت12:26توسط یسنا | |

امروز 6 بهمن زاد روزم بود و 52 سالگی و فوت کردم، خدایا شکر از همه چیزایی که بهم دادی و هم ندادی، که حتما حکمتی بوده،

امشب خیلی خوب بود، و خیلی خدارو شکر کردم به وجود خانوادم، خواهرام و خواهر زادهام و دخترم و باباش، کیک و شیرینی گرفتن  اومدن پیشم و من هم آش رشته درست کردم و کوکو سبزی و کیک با آب پرتغال، شب بیاد ماندنی شد، خدایا آرزوم اول سعادت و شادی دخترمه، 

آرزوی دوم صلح و آرامش بین همه آدمای دنیا، 

خدایا هیچ وقت شب تولدم ازت چیزی نخواستم، ولی امشب ازت میخوام نیازهای مادی منو برطرف کنی، تمام این سالها ازت سلامتی و آرامش خواستم خدارو شکر، ولی امسال خواستم ی گریزی بزنم و اونم در کنار تندرستی و آرامش نیاز های مادی مو هم تامین کنی، 

خدایا هزاران بار شکر، مطمئنم بهم هدیه میکنی، تا الان ازت نخواستم بودم، ولی الان در زاد روزم ازت درخواست میکنم، به امید روزهای قشنگتر و شادتر، 

آمین، 

+نوشته شده در دو شنبه 6 بهمن 1399برچسب:,ساعت23:32توسط یسنا | |

امشب خاطره انگیزیه واسه من، چون فردا روز تولدمه و حدودا نیم قرن در این کره بسر می برم و نمی دونم چقدر از خودم راضی هستم، غروب یکشنبه هست و تنها در خونه کنار پنجره روی صندلی نشستم و به طبیعت اطراف نظاره گرم، اطراف خونمون پر از زمین های بیجار و باغات خرمالو و البته خیلی کم سرسبزه،چ ون زمستونه، 

ی کلبه داخل باغ هست که اغلب در رویاهام اونجا خونه منه و در باغ خرمالو

گردش میکنم، شاید در آینده اینجا نباشم و 7ساله در این خونه مستاجر و خاطرات زیادی دارم، ی کمش خوب و ی کمش پر از درسهای زندگی، اینجا رو خیلی دوست دارم بخاطر موقعیت مکانیش، اغلب عصر ها میرم پیاده روی در مسیر محله ای بنام شیخ آباد، البته بیشتر خیابان گاز معروفه، چون لوله گاز از اینجا رد شده، خلوت و بدون سکونت، همیشه خودم و در این خیابان بین زمین و آسمان میبینم، خیلی سکوت داره و بهار که زمان کشت و کار شالیکاراست خیلی قشنگ و رویایی، من عاشق بهار اینجا هستم، پشت خونه کاملا بهشت چون فقط سبز هست و آبی آسمان، چند تا درخت تبریزی که الان لخت و عریان هستن، باهام دوست شدن و حرفای دلمو براشون تعریف میکنم، وقتی باهاش درد و دل میکنم حس میکنم میفهمه و شنونده خوبیه،

دیشب تصمیم گرفتم کتاب هفت قانون معنوی موفقیت و دوباره بخونم، چون واسه روحیه ام و یادآوری مطالبش خیلی لازم بوده، از نت دانلود کردم و از دیشب چندین بار گوش دادم، حالم خیلی بهتره، خدارو شکر، روز یکشنبه در مورد اولین قانونش حرف میزنه، قانون توانایی مطلق، چندین کاربرد داره، دو ساعت سکوت و دو بار در روز مراقبه و بدون داوری و قضاوت و چقدر من در این مدت غافل بودم،

البته سکوت یعنی اینکه من بدون توجه به اطرافیان در حال خودم باشم و ذهنم خالی بشه از هرچه مسائل بیرونی، گذراندن در طبیعت و گوش دادن به صدای پرندگان و نگاه کردن به درختان و پیاده روی و قدم گذاشت روی زمین خاک،، خدارو شکر در این لحظه در حال انجام این قانون هستم، 

شب خوبی و شروع کردم، شب تولدم و خودم هستم در جوار خودم، ی خوراک مرغ گذاشتم با سیب زمین و هویج و ادویجات گرم بهش اضافه کردم، آماده بشه برم نوش جان کنم،

بگفته روانشناسان اول عشق بخود، 

امیدوارم روزگارم هر روز شیرین تر همراه با آرامش باشه، 

در انتظار خبرهای خوب از کائنات هستم، 

و عشق الهی هم اکنون مرا توانمند و شروتمند و توانگر می‌گرداند، 

آمین، 

+نوشته شده در یک شنبه 5 بهمن 1399برچسب:,ساعت17:36توسط یسنا | |

داشتم از یوتیوپ ویدیویی گوش میکردم در مورد

5 کار مهمی که افراد موفق  انجام می‌دهند، 

البته دوتاش خیلی مورد توجه من قرار گرفت و در واقع در انجامش کوتاهی میکنم، 

آول شکرگذاری از داشته هام و مقایسه نکردن خود با دیگران در زمینه مالی، 

این حال بد من مطمئنن از مقایسه مالی خودم و دخترم با دیگرانه، بهترین راه خلاص شدن از این دام شمارش نعمتهای زندگیم و شکرگذاری آنها، 

 

بهتره هر روز ده نعمت یادآوری کنم و شاکر باشم، 

1.سلامتی خودم، خدایاشکر

2.سلامتی دخترم، خدایاشکر

3.سرکار رفتن و درآمدم هر چند ناچیزه ولی خدایا شکر

4.مشغول کاربودن دخترم هر چند خیلی پایینه، ولی خدایا شکر

5.بیمه عمر برای خودم، خدایا شکر

6.بیمه عمر برای دخترم، خدایا شکر

7.پس انداز ماهانه از درآمدم، خدایا شکر 

8.زمینی که از مادرم بمن ارث رسیده، خدایاشکر

9.نگهداری از کودک 7 ساله و حس مفید بودن، خدایا شکر 

10.هفته ای 3 روز سرکار رفتن و دریافت کامل حقوقم، خدايا شکر،

 

دعای امشب، 

خدایا در انتظار خبرهای خوب از جانب تو هستم،

+نوشته شده در شنبه 4 بهمن 1399برچسب:,ساعت22:10توسط یسنا | |

خدایا شکر،

مدتیه که حال روحیم خوب نیست، خیلی دارم خودم حفظ میکنم، یک لحظه نمی تونم در لحظه حال باشم، تمام افکار در گذشته هستن، همش دارم خودم و سرزنش می کنم که چرا اینقدر بی فکری کردم و چرا دوراندیشی نکردم،اغلب خودم تنها حس میکردم، حرفای دلمو نمیتونم به کسی بیان کنم، یک عمر با ی مردی زندگی کردم، اصلا فکر کنم مغز و عقل در وجودش نیست، یعنی میشه ی آدم اینقدر بدون فکر، فقط ی نمونه خیلی کوچیکش و بگم،

دو سه شبه ی سگ میاره داخل راپله نگه میداره، میگه هوا سرده، گناه داره، میگم این همه سگ داخل خیابونه اینم یکیش، گفتم داخل حیاط ازش مراقبت کن و غذا بده، اینقدر آدم خودخواه و مغروریه، در واقع فقط به دل خودش نگاه میکنه، دو واحد داخل این راه پله نشستن زندگی میکنن، 

امروز صبح بلند شدیم بریم سر کار، ساعت 6/5،دیدیم ریده داخل راپله،

خوبه من بهش گفتم این حیوون اگه نیمه شب دستشویش بگیره، چیکار کنه، بقدری با اطمینان ازش حرف می‌زد که انگار خودشه، 

دلم خنک شد،گفتم حالا بشین پاکش کن، هر چند احمق تر از این حرفاست که، خیلی اعصابم خورده از دستش، خدایا اینا واقعا حیوان دوست هستن، حال جند نفر و میگیرن تا در واقع به حال دلشون برسن، وگرنه اون حیوون که بی گناهه، 

وای خدایا اگه دست و بالم پول بود بخدا از شر اینطور آدم خلاص میشدم، دخترم بیچاره مم و از دست اون مرتیکه نجات میدادم، خدا سرنگون کنه هر چی مرد نفهم و بی شعور و،

+نوشته شده در شنبه 4 بهمن 1399برچسب:,ساعت18:1توسط یسنا | |

امروز رفتم پیش روانشناس، نیم ساعت اصلا متوجه نشدم کی تموم شد، اونجا داشتم حرف میزدم انرژیم خوب بود، ولی وقتی بیرون اومدم احساس کردم سرم خیلی سنگینه، خیلی عصبی بودم، روحیه ام بهم ریخته بود، 

چون داشت راجع به دخترم میگفت، 

چند هفته ای بود که دخترم برگشته بود به خونه ما، با همسرش به اختلاف برخوردن، خیلی درگیری و حرف و حدیث، تا اینکه تصمیم گرفتم بفرستمش دکتر روانشناس تا از طریق علمی و عقلی ی تصمیم درستی بگیره، امروز رفتم دکتر تا ببینم خودم چیکار میتونم براش بکنم، نقش من در این جریان چیه،

دکتر گفت

دخترتون خیلی احساس تنهایی میکنه،

خیلی حالم بد شد، از خودم خیلی بدم اومد، یعنی من نتونسته بودم در هیچ جای زندگیش باشم، 

دوست دارم بشینم زار زار گریه کنم، خدایا چه کاری از دستم برمیاد، 

دگتر گفت

به هیچ وجه نصیحتش نکنید، حالش بد میشه، 

 

یعنی این خلاء تنهاییش از چی ناشی میشد

شاید نبودهای پدرش در حساس ترین زمان زندگیش، نوجوانی، کمبودها، نقص ها ی ما یعنی پدر و مادرش، 

ای کاش کسی بود بهم میگفت چیکار کنم، 

خدایا پناه بر تو، 

+نوشته شده در یک شنبه 21 دی 1399برچسب:,ساعت23:35توسط یسنا | |

It's 3:11 Am. I can't sleep at all because my mind is so besy. Sometimes some things happen to us that we can't believe it's true or not or why it is happened to us. Maybe those want to study for us something. By the way everyone has to be careful about what to happen around. Sometimes somebody says the words it makes us surprise and sad. Today my daughter_in_law and my sister in law said the words that was made me so upset. I'm thinking l have to be a freedom woman and I hope no one need to any human of God. 

Nowadays I have been going to work where I am a nurse of a girl who is 7 years old and her mom goes to work. I stay there from 7 am until 3 pm. I recive some money which is good for me. 

It is made me so happy and excited. 

I hope God will give me a good life and a good time and I can make sure that I get a better situation in the future. I hope so. 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 29 آبان 1399برچسب:,ساعت3:9توسط یسنا | |

Today is Thursday of month mehr.

It's sunny and cool.I sit next to the window and Sun sunshine on my feet and I am taking D vitamin.

I read the book'' the best year of your life''.

I have some dreams in our life and decide to write them here in order recording and remembering me until I receive them.I hope I will get them very soon.

I hope l will buy  Mr. Madany's land in siyavraz that is about 600 squares miter and build a house in it and relax and live it till the end of my life.

I hope l will buy a car which is called tiba.

I hope l will be a translation of English language and speak highly well.

God willing ,thankful for my health whom God give me.

+نوشته شده در پنج شنبه 11 مهر 1398برچسب:,ساعت11:55توسط یسنا | |

عجب روز بود امروز،صبح با مادر ح حرف زدم،بهش گفتم اشتباه کردی،چرا پاشدی داری میای اینجا،چطوری خونه نازنینتو فروختی،آخه الان در اوضاع بی ریختی مملکت،نباید میفروختی،خلاصه مخشو شستشو دادم،زنگ زد به ح،گفت،نمیام ،پشیمون شدم و از این حرفا،

ح هم بهش گفت،دیگه معامله کردم،تموم شد،نمیشه،و ازین حرفا،

بعدشم فهمید انگار این از طرف من آب خورده،

خونه دخترم بودم،که زنگ زد به دخترم، تهدیدم کرد،

میکشه منو،حق برگشتن بخونه رو ندارم،

فالگیره گفت،ی بار دیگه قهر میکنه،ولی پشیمون میشه،

یکبار توی زندگیم خواستم بمونم جلوش و زیر بار زور نرم.

خدایا توکل بتو.

+نوشته شده در دو شنبه 3 دی 1397برچسب:,ساعت18:10توسط یسنا | |

فالگیره میگفت،مادرشوهرت دعا گرفته واسه پسرش که بطرف خودش جذب بشه،پسرشو اسیر خودش کرده،میگفت دعا میگیره واسه تو مرتب دهنت بسته باشه،

بدبخت بیچاره اگر اینکارو هم کرده باشه،چی عایتت شده تمام 

این سالها با اینکاراش،عاقبت خودش زنده میمونه و تما چیزایی که ازش میترسید سرش میاد،

یارو میگفت،طالعتون با هم نبود از اولش،واسه همین هیچ وقت باهم همفکر نبودین،میگفت همسرت خیلی قهر میکنه،کلی حرف

زد،موندم این حرفا چطوری همش صحت داشت،

میگفت،اگه ۳۰ یا ۳۵ سالت بود،میگفتم طلاق بگیر،ولی الان نه،

میگفت،عمرش خیلی کوتاهه،توصیه میکنم،صبر کن،تا الان که تحمل کردی،باز کوتاه بیا،سکوت کن،

چقدر سرم درد میکنه،مغزم داره از دماغم میزنه بیرون،

ی مسکن خوردم،خدایا کمکم کن،

خدایا ی خبر خوب قراره بهم برسه،تا ۱۰ ساعته دیگه،یا ۱۰ روز دیگه یا ۱۰ هفته دیگه،خدایا ان شالله خیر باشه،

میگفت،ی ارثیه بهت میرسه،اصلا اونو وارد این زندگیت نکن،واسه خودت حفظ کن،

خلاصه خیلی حرف زده،همه اینارو مینویسم تا ببینم کدوم صحت داره،

پ

 

+نوشته شده در یک شنبه 1 دی 1397برچسب:,ساعت23:54توسط یسنا | |

امروز ی جایی داخل نت خوندم که بهترین و تنهاترین راه برای کاهش استرس،نوشتنه،تا میتونید بنویسید تا ذهنتون تخلیه بشه از افکار منفی،

منم تصمیم گرفتم بنویسم،تا جایی که میتونم،از هر دری ،

خونه دخترم بودم،عصر پیاده روی کردم رفتم خونشون،تا خونه ما مسیرش یک ساعتی میشه با پای پیاده،

تمام مسیر راه بقدری ذهنم از افکار منفی پر بود،سرم داشت منفجر میشد،دنبال ی راهی بودم،از صبح مرتب دنبال نوشته و مطلب داخل نت میگشتم در مورد حال خوب،کاهش استرس،و از این چیزا که حالم بهتر بشه،

تاثیری نداشت،تا اینکه زنگ زدم به سمیرا تاروتی،با حرفاش آرومم کرد،حالا میخواستم برم مشاوره یا روانشناس که کلی هزینه میشد،یا باید میرفتم پیش ی دوست براش حرف بزنم،حالا با قضاوتاش باید حالمو بدتر میکرد،

در تمام لحظه های زندگیم دونفر همیشه حالمو خوب میکردن،اونم دخترم و ی دوستم معصومه همیشه همدردی میکرد،با حرفاش آرومم میکرد،

الان حالم بهتره،از حالت خشم خارج شدم،بحالت دلسوزی دراومدم،تصمیم گرفتم اگه حمله ای کرد بهم راجع به اتفاقا،

گفتم بهش میگم،بخاطر خودتون گفتم مادرت نیاد شهر ما،

اگه گفت چطور مگه،دیگه راجع به بیماری خودش چیزی نمیگم،

میگم حالا تا سال آینده مشخص میشه،میگم اینقدر اذیتم نکن،شاید واسه پشیمونی دیر بشه،

خداکنه خدا ی فرجی کنه،به عقل بیان،کاری که درستتره رو انجام بدن،توکل بخدا،

واقعا مرگ دست خداست،پیر و جوون نداره،فعلا که جوونا خیلی دارن داغون میشن،میمیرن،

نمیدونم چطور بگم بهش تا سال آینده ی اتفاقی ممکنه برات بیوفته،خیلی سیگار میکشه،متادون مصرف میکنه،

تمام فکرش اینه که پول دار بشه،داره خیلی زور میزنه،نمیشه

بهر قیمتی شده،البته بنده خدا کلاه بردار نیست،و عرضه شو هم نداره،ولی کارهای احمقانه زیاد میکنه واسه پولدارشدن،

اصلا صبر و طاقتش خیلی کمه،میخاد زود پولدار بشه،میخواد جهش کنه،ولی همیشه میوفته ته دره،از نوع شروع میکنه،

خدایا توکل بتو،خدایا اگر به صلاحشون نیست،ب رضای تو نیست،لطفا فرجی برسون که هر چی که عقلانیه اتفاق بیوفته،

الهی آمین.

+نوشته شده در شنبه 1 دی 1397برچسب:,ساعت21:41توسط یسنا | |

امروز  حالم خوب نبود،سرم داشت میترکید،پر از انرژی های منفی،قراره ی اتفاقی بیوفته که اصلا نمیدونم به صلاح همه هست یا نه،قراره ح مادرشو بیاره شهر خودمون،واسش خونه یگیره،بیچاره مادره،خونشو فروخته،میخاد بیاد خونه اینجا  اجاره کنه،غافل از اینکه چه اتفاقایی قراره بیوفته،خدا بخیر کنه،

چند روز پیش زنگ زدم به دایی ح،بهش گفتم،نزارین خواهرت بیاد شهر ما،تو رو خدا همون رشت خونه بخرین،

واسه اینکه این اتفاق نیوفته،خودمو جلو انداختم،گفتم،اگر بیاد من حسین و بیخیال میشم،کلی داد و بیداد که نیاد اینجا،

خدایا نمیدونم چیکار کنم،

حالم خیلی بده،استرس داره امانمو میبره،تصمیم گرفتم زنگ بزنم به سمیرا،ی فال تاروته یا قهوه ست،نمیدونم،اومدم خونه دخترم،تماس گرفتم،برام فال گرفتم،من ی سری حرفاشو قبول دارم،پارسال هم برام فال گرفت،باعث شد مانع خیلی از کارایی که میخواست انجام بدمو گرفت،

حالا بازم ی چیزایی گفت،گفت دست به هیچ اقدامی نزن،

گفت در ذهنت همش داری به طلاق فکر میکنی،اینکارو نکن،اون عمرش خیلی کوتاهه،گفت ی بیماری داخل قفسه سینه شه،که یک سال بعد گریبان گیرشد میشه،این مطلبو چند بار از فالگیرا شنیدم،حتی ی دفعه دختر عمه ش هم فال گرفت،گفت ح بیماره،اون موقع میخواست بره شهر رشت پیش مادرش بمونه،مغازه بزنه،رفت،مغازه زد،چند ماه بعد پشیمون و شکست خورده برگشت،نمیدونم درست یا نه،گفت من عذاب وجدان داشتم نسبت ب تو،تنهات گذاشتم،

در حالی که داشت میرفت خیلی مصمم بود واسه رفتن،

گریه کرده بودم که نره،تنهام نزاره،ولی رفت،

اون موقع داشتم جهاز دخترمو آماده میکردم،واسه عروسی ،شرایطو آماده کردم،تنها بودم،در تمام مدتی که لازمش داشت،کنارم نبود،واااای خدایا حتی یادآوری اون خاطرات حالمو بد میکنه،چقدر همه اتفاقا زود میاد و میره،

وامروز هم فال گیره دوباره گفت از بیماریش،

خشکم زد،سرد و کرخت شدم،میگه کاری نکن،بزار شرایط همانطوری که هست پیش بره،

دلم سوخت براش،برای خودم،هیچی از دنیا عایدمون نشد،در تمام عمر درگیر خانواده ش بودیم،همشون مردن یا زندان،

ححالا خودشم مریض،

آخر همشون میمیرن،مادرش میمونه تنها تنها،که همیشه نگرانش بود،

خدایا کمکم کن آروم باشم،آرامشمو حفظ کنم،

خدایا ازت خواهش میکنم جلوی این اتفاقو بگیر نزار مادرش بیاد به شهرما،اگر خدای نکرده برای ح اتفاق بدی بیوفته،داخل این شهر چیکار کنه،با ی پسر دیگه که اونم معتاده،

یا خدایا تو رو بحق خدادندیت،اگر صلاح و مصلحت اینکار نیست،پس بزار این اتفاق نیوفته،خدایا التماست میکنم،بزار همون شهر خونه بخره،بیچاره آواره نشه ،

خدایا ازت کمک میخوام،

الهی به امید تو،توکل بتو،

+نوشته شده در شنبه 1 دی 1397برچسب:,ساعت19:12توسط یسنا | |

I decide to write my bad feelings ,because it helps me come down and can create the ways to leave in a good situation.

I always blame myself in my daughter's life,and I think if i left  her in good situations,she could choose a better husband,but didn't.

For example: if i had a lot of money,l could send her in 

a better school,and she went to better university.

Also we could stay in karj to continue my life there.

In these days, i think she isn't happy.

When i see her,l have a terrible feeling.

+نوشته شده در شنبه 24 آذر 1397برچسب:,ساعت15:58توسط یسنا | |

Today is Monday,and it's on19 azar 1397.

I sit on the sofa next to the heater .

Nowadays,l don't have good feeling,because

I have free times and don't know what to do.

Actually i walk everyday and learn English

I always have liked to be a person who is useful for 

Everyone,so l think l am not it.

My life is spending good but l like in this age to go 

To many new places.Unfortunately,l don't have enough money,and everything is very expensive.

I am always thanksful of God for healthy and having

 my family and friends.

I hope everything will be better in the future for all 

human in all over the world.

+نوشته شده در دو شنبه 19 آذر 1397برچسب:,ساعت11:56توسط یسنا | |

امروز ۵ شنبه،هفته دیگه،همچین شبی،عروسی شقای عزیزمه،خدا یا آرزوی عاقبت بخیری همه جوونارو از تو طلب میکنم،


ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 26 مرداد 1397برچسب:,ساعت2:40توسط یسنا | |

امروز صبح روز خوبیه هم واسه من و هم واسه تمام آدمای روی زمین،چون فرصت دوباره زندگی کردن را خداون بما عطا کرده،


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 27 خرداد 1397برچسب:,ساعت10:44توسط یسنا | |

ساعت ۱ نیمه شب،


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 24 ارديبهشت 1397برچسب:,ساعت1:54توسط یسنا | |

فردا ۱۵ اسفند ۱۳۹۶،امتحان فاینال زبان کانون دارم،این ترم  خیلی از نظر روحی در شرایط بدی قرار  داشتم.

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1396برچسب:,ساعت1:33توسط یسنا | |

امروز ۲۵ بهمن،پر از اتفاق های خوب و درس دهنده،


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1396برچسب:,ساعت22:59توسط یسنا | |

این روزا ی اتفاق هایی داره میوفته که شاید هیچ وقت فکرشو نمیکردم،ولی افتاد،

شقا ازدواج کرد،حسین افسرده شد،منحرف شد،شلوارش داره دوتا که چه عرض کنم چندتا شدخدایا

من زندگیمو دوست دارم،نمیخوام به هیچ قیمتی از دستش بدم،خدایا کمکم کن تا آرامش و صمیمیت به 

زندگیمون برگرده،خدایا تو رو به خداوندیت قسم شر شیطان رو از زندگیم دور کن،

ی شماره که مدتیه در گوشیم سیو بوده،و پروفایلش نشانه هایی از یک زن بوده،

دیشب متنوجه شدم این خانم با همسرجان ارتباط داره،چون عکس پروفایلش یکی از عکسای بچگی همسر

جان بوده،شوکه شدم،بهش نشون دادم،بیچاره انکار میکرد،خلاصه باهاش چت کردم،

مشخص شد بهش دروغ گفته که من ۴ ساله از همسرم جدا شدم،مامانش میدونه هزاران هزار حرفای دروغ،

بیچاره حالش بد شد وقتی فهمید بهش دروغ گفته،رفته،

همسر جان هم حالش بده،

امروز براش پیام دادم،تا شاید بتونه از مسیرکجی که رفته برگرده،

پیاما رو اینجا سیو میکنم،شاید ی زمانی بدرد خوره

 

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در شنبه 9 دی 1396برچسب:,ساعت19:35توسط یسنا | |

۱) الان ،در حال حاضر من یک ماشین ۲۰۶ قرمز آتشین دارم،خدارو شکر، ۲) تسلط کامل به زبان انگلیسی دارم،وحتما تدریس میکنم،و کتاب ترجمه میکنم. ۳) یک خونه ویلایی با هزار مت محوطه پشت خانه،که در آن انواع میوه جات و سبزیجات کاشته ام،خدارو شکر. ۴) ۳۰۰ میلیون تومان پول نقد در حساب بانکیم دارم،و با استفاده از سودش به سفرهای خارجه میرم،همراه با خانواده و دوستانم،خدارو شکر،همه این موارد تا یک سال آینده بهش رسیده ام،بیاری خدا.

+نوشته شده در سه شنبه 2 آبان 1396برچسب:,ساعت23:31توسط یسنا | |

مروز ۲ آبان ۱۳۹۶، ساعت 10/30 شب چهارشنبه،داخل رختخوابم،در حال نوشتن و تخلیه ذهن از افکار منفی،چه بسا که همین افکار مانع رشد روحانی در انسان میشود،

این روزا سخت در حال خواندن زبان هستم،و در لول hogh 3 مشغولم،حدودا ۸ ماهه که شقایق ازدواج کرده،هنوزم توی شوکم،باورم نمیشه تنها شدیم،در این مدت بیشترین لحظاتش با همسرش بسر میبره،و لحظاتش خیلی شاد،خدارو شکر،

امیدوارم این لحظات تا ۱۲۰ سال ادامه دار باشه،

هفته گذشته سنا و مادرش و نامزدشو پرند اومدن مهمانی خونه ما،حدودا ۳۰۰ هزارتومن وسایل پلاستکی مورد نیاز واسه شقایق خرید،

بعد از این همه مدت از ازدواج شقایق میگذره،هنوز حسم به همسرش بهتر نشده،خیلی دوست دارم احساسم بهش تغییر کنه،و من راحت بشم،واقعیت اینه که نمیتونم ارتباط مادر و فرزند باهاش داشته باشم.گاهی اوقات فکر میکنم،شاید دو تا فرزند داشتم،بهتر میتونستم لحظات تلخ به شیرینی تبدیل کنم.

میدونم تمام این اتفاق ها،مشگلش خودمم،یا از غرورمه،یا کمبودای عاطفیه،یا کارماه.خلاصه دلایل میتونه زیاد باشه،ولی روند زندگی یکم برام غمگینه.ی خلعی در وجودمه.حالا که شقایق بیشتر شبا خونه هست بهتره،ی تنشی بین ما و همسرش ایجاد شده‌،اونم با ی پیام ک داده بودم با شقایق،و همسرش خوند.

بگذریم،اینم ی قسمتی از زندگیه،درست میشه،میگذره،سر تکون دادی،من مردمو شقایق و فرزندش داره این خاطراتو میخونه،خدا کنه بچه هاش در کنارش،لحظات شادی رو براش ایجاد کنن.

این موقع هاست که دلم خیلی برای مامانم تنگ میشه،جاشو در کنارم خیلی خالی میبینم.وقتی باهاش حرف میزدم،سبک میشدم.

روحت شاد مادرم.

+نوشته شده در سه شنبه 2 آبان 1396برچسب:,ساعت23:27توسط یسنا | |

امروز ۲ روزه و ۲ شبه که ندیدمت،همیشه سعی میکردی خودتو برسونی،ولی این دوروز نیومدی،الان خیلی گریه کردم،اتاق تاریکه ،بابات نفهمیده،اگه بفهمه حالش بد میشه،

خودش همینطوری تو که نمیای حالش گرفته،ولی منو که میبینه ،دیگه نشون نمیده حالشو،آخه من تلاش میکنم خودمو سرحال و راضی نشون بدم،مطمعنن تو حالا درکمون نمیکنی،ان شالله که بچه دار شدی بهتر متوجه میشی،ما فقط حال تو رو میبینیم،راضیم به رضای تو،

تو راضی و شاد باشی همین برامون کافیه،این دل نوشته هامو شاید ی وقتی بخونی که من در کنارت نباشم،ولی آرزو میکنم ی دختر خوشگل و زیبا خدا بهت هدیه کنه مثل خودت فرشته و دوست داشتنی،که همدمت باشه،اون موقع من راحتم در سرای دیگه،آخه میدونی دختر و خواهر نعمت خوبیه،حالا که خواهر نداری،حداقل ی دختر داشته باش،

بابات امشب برام تعریف کردکه،چند روز پیش داریوش باباتو معرفی کرده به ی آقایی که شیر آب خونش خراب بود ،رفت درست کنه،بابات به آقای گفت ،دامادم منو معرفی کرد،

مرده گفت،واقعا اون دامادت بوده،با تعجب داشت میکفت،

دخترم خدا کنه در کنار همسرت شاد باشی،زندگیتون پایدار باشه،

در غیر اینصورت خودمو هیچ وقت نمیبخشم،

خدا کنه این همه تفاوتی که بین شما دو نفر هست و همه آدما هم در نگاه اول متوجه میشن،پایدارو با دوام باشه،و تو تا آخر عمرت دوسش داشته باشی،

در هر صورت خوشحالی تو باعث خوشحالی منه،هر چند واقعیت اینه که تا الان که چند روز از تولدت گذشته،هنوز نتونستم همسرت رو در کنارت بپذیرم،خیلی دوست دارم از این شرایط خارج بشم.خسته شدم،شاید زمان همه چیزو حل کنه،امیدوارم،خدا منو ببخشه،از این همه قضاوت نابجا،ولی حرف دلمو خاستم بگم،اینطوری شاید حالم بهتر بشه،

+نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1396برچسب:,ساعت1:7توسط یسنا | |

سلام شقايق جون،اميدوارم در كنار داريوش لحظات شادي رو بكذراني،تا 120 سأل،خدارو شكر ميكنم كه كسي اومد توي زندكيت كه دوسش داري و اون هم دوست داره،نميدوني كه جقدر اسوده خاطرم،وقتي تو رو در أين حال ميبينم،حالا كاملا اماده هستم برأي سفر به أخرت،جون هميشه 


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1395برچسب:,ساعت14:17توسط یسنا | |

 

عجب دنياي متفاوتي،سالهاست دارم راجع به ادمايي كه يجورايي مخالفت ميكنن با بجه ها سر انتخاشون،يا سنك ميندازن تا اون اتفاق برخلاف ميلشون اتفاق نيوفته،حالا دارم فكر ميكنم جي از فكرم كذشته،جه قضاوتي كردم،حالا توي أين شرايط هستم.يا شايد أين روند زندكي كه داره ادامه بيدا ميكنه،ولي هر جي هست،تنها كاري كه صلاح ميدونم سكوته،ناظر أوضاع و أحوال هستم.ميبينم شقايق و توي ي عالم ديكه هست،

احساس ميكنم با هم فاصله داريم،كمي غريبه.اون دوست داره من فقط كوش كنم،هيج عكس العملي نشون ندم.خدا بهم صبر بده،خدا ميدونه من آدم جنكجويي نيستم،ميخوام ازادانه تصميم بكيرم و بكيرن ديكران،

يعني أفكار اشتباهي دارم؟يا متفاوتن؟

ديكه خجالت ميكشيم بنويسم.از خودم شرمندم.

+نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1395برچسب:,ساعت14:14توسط یسنا | |

 

عجب دنياي متفاوتي،سالهاست دارم راجع به ادمايي كه يجورايي مخالفت ميكنن با بجه ها سر انتخاشون،يا سنك ميندازن تا اون اتفاق برخلاف ميلشون اتفاق نيوفته،حالا دارم فكر ميكنم جي از فكرم كذشته،جه قضاوتي كردم،حالا توي أين شرايط هستم.يا شايد أين روند زندكي كه داره ادامه بيدا ميكنه،ولي هر جي هست،تنها كاري كه صلاح ميدونم سكوته،ناظر أوضاع و أحوال هستم.ميبينم شقايق و توي ي عالم ديكه هست،

احساس ميكنم با هم فاصله داريم،كمي غريبه.اون دوست داره من فقط كوش كنم،هيج عكس العملي نشون ندم.خدا بهم صبر بده،خدا ميدونه من آدم جنكجويي نيستم،ميخوام ازادانه تصميم بكيرم و بكيرن ديكران،

يعني أفكار اشتباهي دارم؟يا متفاوتن؟

ديكه خجالت ميكشيم بنويسم.از خودم شرمندم.

+نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1395برچسب:,ساعت14:14توسط یسنا | |

This weekend,on Thursday,is the special time for our family,and it's shaqayq's engage night.I have an unusual feel in nowadays that I haven't had any experience yet.Also,I am studying high 1 at the ili,it's a very hard course ,l hope l wil pass it very easy.although,I am a hard student,l'm worrying about it.May God help to pass them.

+نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1395برچسب:,ساعت14:11توسط یسنا | |

أين روزا كه نزديك بله برون شقا ميشيم،اتفاق هايي ميوفته،كه كاهي منو ميرنجونه،كاهي هم خوبه.بعضي اتفاق ها منو ياد حرفاي بعضي أدما ميندازه كه بهم تذكر ميدادن يا از تجربيات زندكيشون ميكفتن 


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 26 دی 1395برچسب:,ساعت12:10توسط یسنا | |

Now,I study high 1 in ili in shahsavar.my teacher is Mr,mosavi.the number of students of my class are 15,and it seems this term is very difficult,.I'm so worried about it,but I think I can pass it successfully.because I have a great goal,and I'm sure l'll receive to it,with helping god.I hope.

+نوشته شده در پنج شنبه 9 دی 1395برچسب:,ساعت5:41توسط یسنا | |

جه روزهاي متفاوتي رو بشت سر ميزارم.شقا در شرف ازدواجه


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 9 دی 1395برچسب:,ساعت5:28توسط یسنا | |

راجع به شقا،شب دعوتي 


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 9 دی 1395برچسب:,ساعت5:19توسط یسنا | |

 راجع به شقا


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 9 دی 1395برچسب:,ساعت5:14توسط یسنا | |