دفتر دلم

امشب چهارشنبه سوري سال 1390 هست،امشب شب بياد ماندني در تاريخ ايران زمين است.

اونوقت ها كه مجرد بودم،مادرم به هر زحمتي بود كاه و كلش تهيه ميكرد براي سوزوندن و

پريدن روي آتش،زردي من از تو سرخي تو از من ،چه خوش ميگذشت،يادش بخير.

امروز با يكي از آشناهاي مادرم كه هميشه كمك نقدي و جنسي به مادرم ميكرد براي نگه داري ما

تماس گرفتم،پسرش گوشي رو برداشت و گفت:پدرم در خونه استراحت ميكنه كاري داشتيد منو در جريان

قرار بديد من بهشون ميگم.من هم پس از معرفي كه مامانم رو شناخت،گفتم مادرم در شرايط خوبي نيستند

احتياج به نگه داري ويژه دارن،تماس گرفتم تا خدمتون عرض كنم اگر خواستيد خيري براي بنده اي برسونيد

مادرم در قيد حياتند، كفت : با پدرم حرف بزنم و آدرس بديد تا خودمان حضوري پيشش بريم. گفتم:

در رشت هستند .اول گفت اگر پدرم موافقت كرد ؛شماره حساب مادرتون رو بديد تا در حسابش واريز كنيم،

وقتي دوباره زنگ زدنم گفت: آدرس رشت و بديد تا ما تحقيق كنيم.

بنده خدا شك كرد؛پيش خودش گفت : نكنه من ميخوام سرش كلاه بزارم.بي خيال روزي رو خدا ميرسونه

بنده خدا فقط واسطه هست.خدايا هيچ بنده اي رو محتاج بندگان ديگر نكن!!

 

                                                                                                                   

+نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت13:1توسط یسنا | |

امروز هم طبق همه روزها شروع شد ومن ازاينكه خداوند يك فرصت ديگه بهم داد

در اين كره زمين زنده باشم و زيباييهايي كه براي خلق آفريده رو ببينم،خوشحالم و

احساس خوشبختي ميكنم.بنظر من خوشبختي يه حسّيه كه خودم ميتونم اونو ايجاد كنم ؛

چطوري؟! باديدن و تمركز و توجه به زيبايها و خوبي هايي كه در اطرافم و طبيعت

هست .حالا كه ما به اختيار خود به اين جهان نيومديم و به اختيار خود نيز از اين جهان

رخت نمي بنديم ؛ چه بهتر ه كه با اراده و اختياري كه خداوند به من هديه داده نهايت تلاش

روبكنم درجهت خوشبخت زيستن در اين فرصت كم.

امروز تصميم گرفتم هر چه حسن و خوبي در همسرم و دخترم و اطرافيانم هست رو ببينم.

البته مدتهاست كه هر چه در طبيعت ميبينم همه زيبايي و حسن است.

براي داشتن حس خوشبختي بهتره در روز بيشتر رو داشته هام تمركز كنم و لذت ببرم.

سعي كنم هميشه نيمه پر ليوان رو ببينم،به محض ديدن رنجش ؛ذهنم رو روي حسن هاي طرفم

انتقال بدم.من امروز احساس خوشبختي ميكنم و تمام نيرو و انرژيم رو در جهت رسيدن

به اهدافم سوق ميدم.شايد روز ها تكراري باشه ولي من تمركزم رو روي چيزهايي نگه

ميدارم كه كمتر به اون توجه ميكردم.
                                                            خدايا دوست دارم

+نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت10:18توسط یسنا | |

از وقتي كه استاد درس مديريّت زمان رو داده،در تلاش بودم رسالتم رو در اين جهان پيدا كنم.

در واقع علت پا گذاشتنم روي زمين چي بوده،حتما كار خدا بي حكمت نبوده ،يك سرّي در اون

بوده.پس از هفته ها تمرين و ممارست تونستم رسالتم رو پيدا كنم ؛اون ايجاد يك آسايشگاه سالمندان

بود،چراكه بيشترين دغدغه خاطرم شرايط مادرم بود كه خيلي اذيتم ميكرد.در حال حاظر اون

شرايط برام مهيا نيست ولي ميتونم با برنامه ريزي و انتخاب هدف هاي مناسب در جهت رسالتم

گام بر دارم.2 هدف مهم وعمده ام ؛عشق انساني واستقلال ماليم بود كه ميتونست آينده سرنوشت

سازي رو بهمراه داشته باشه.
عشق انساني :يك استاد دانا و متفكر مكتب پنا كه عده اي توسط آگاهي من به رشد برسند به ياري خدا.

استقلال مالي :مترجم و آموزش يار زبان شده از اين طريق كسب درآمد كنم؛البته خيلي دونستن زبان رو

دوست دارم.
برنامه ريزيهاي روزانه اي كه براي رسيدن به اهدافم كردم اينه:كتاب باور درماني رو خوب بخونم طوريكه

مطالبش در ضميرناخوداگاهم جاي بگيره،مطالعه هدفمند داشته باشم؛كتاب هاي استاد خواجه نوري و

دكتر اعرابي رو خريداري كرده ومطالعه كنم.براي زبان هم در حال حاظر سيدي زبان نصرت رو گوش

ميدم ؛كتاب بيسيك گرامر رو هم روزي 2تا3 صفحه ميخونم.به ياري خدا كمي واردتر شدم يك كلاس مكالمه

زبان ميرم.شايد زمان زيادي براي نتيجه گرفتن لازم باشه ولي من تمام تلاشم رو ميكنم ؛مثل اون خانمي كه

در سن 70 سالگي تونست قله اورس رو فتح كنه ؛من هم به ياري خدا در سن 50 سالگي حتما در اين جايگاه

قرار دارم.ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازست.
                                                                              خواستن ،توانستن است

+نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,ساعت8:5توسط یسنا | |

با امروز 2 روز بود كه بيرون نرفته بودم ،احسلس خوبي نداشتم ،بدنم كرخت و بي حال بود.

با اتفاقهاي كه طي اين چند روز براي بعضي از دوستامون افتاده بود ،كمي گرفته بودم ،

تقريبا تمام روز كه تنها بودم فكرم رو اشغال كرده بود ،به جاي همدلي وارد جريان همدردي شده

بودم.گاهي جرياناتي كه در اطراف زندگيت ميوفته هيچ دخل و تصرفي در آن نداري ولي ميشنوي ،

يه طورايي نقش ايفا ميكني ،بقول جبران خليل جبران : هر اتفاقي در اطرافت ميوفته تو در آن

دخل و تصرف داري حتي يك دزد كه دزدي ميكنه وتو اونو ميبيني ،مسوليّت داري در قبال اون اتفاق.

دنياي امروز بقدري پيچيده و سخت شده در مقابل آن مبهوت و حيراني كه حالا مسوليّتت چيه ،چه كني

 هم خدا وهم خلق خدا ازت راضي و خشنود باشند.

ساعت 8 شب بود كه طاقتم تموم شد ،به همسر و دخترم گفتم: بريم بيرون هم يه هوايي تازه كنيم و هم يه

يه آيس پك بزنيم تو رگ.آيس رو كه خورديم ،داشتيم از سرما قنديل ميزديم ؛ من الارقم اينكه سردم بود

ولي انرژي ازدست رفته ام رو پيدا كردم. فكر ميكنم مدتيه كه انرژيم تحليل رفته و احتياج به طبيّعت دارم

تا بازسازي بشم.توي شهر هيچ خبري از طبيّعت زيبا و دل انگيز نيست ،بزرگترين خوبيش اينه كه اجتماعي

از انسان ها رو ميبيني كه از خروس خون تا بوق سگ دنبال تامين مايحتاج زندگي ميدواند،شب خسته و مونده

به خونه برميگردن ،اين تكاپو وادارت ميكنه كه بجنبي وتلاش كني ،يه راهي رو دنبال كني...

خوبه هر چند وقت يكبار سري به جنگل و دريا بزنيم ،آه چقدر دلم واسه دوران بچگي و نوجونيم تنگ ميشه،

دريا بود و جنگلهاي تنكابن ،جاده دوهزار و سه هزارو.....آخ كه ديگه رنجش ها و دلخوري ها جايي رو

برات نگذاشته،چه صفايي داشت وقتي ميرفتم خونه داييم با دختر دايي ها و پسردايي هام چه بازي هايي

ميكرديم،زن داييم خيلي دوست داشتني بود ؛ هر جا ميخواستن برن ؛منو با خودشون ميبردن؛چند باربه مشهد

رفتيم، تابستونا ييلاق دوهزار چه صفايي داشت.وقتي نيمه شب ميومدي بيرون آسمون بقدري به زمين

نزديك بود ميتونستي ستاره هارو بچيني،از نگاه كردن بهشون سير نمي شدي.اما حالا سال اندر سال ديگه

نميبينيشون.شماره همراه شونو دارم ،هر جند وقت يه پيامك براشون ميدم ،خيلي سرد و بي روح جواب ميدن

البته يكيشون اصلا جواب نميده اون يكي بهتره ،چه ميشه كرد گاهي قربانيه غرورها و منيّت هاي يك عدّهاي

ميشي كه دوست نداري اين اتفاق بيوفته. خدايا تو از دلم خبر داري كه من هم فاميل ها و دوستامو دوست

دارم ،اگر محدوديّت هاي زمانه نبود ،بتنهايي به همشون سر ميزدم ،حتي اگه خودشون پيشم نيان.

هميشه خاطرات خوشي كه باهاشون داشتم رو در ذهنم تداعي ميكنم و با اونها جون ميگيرم و زندگي ميكنم

آرزومندم يه روزي همشونو در كنارم داشته باشم.
                                                                               به اميد آن روز

+نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,ساعت7:16توسط یسنا | |

اين روزها كه آخراي اسفنده همه در تب و تاب آمدن بهار و خريد عيد نوروز سرگرمند

من هم سنت شكني نمي كنم ،پا به پاي همه  كم و بيش  مشغولم.خيلي از مردمو ميبينم كه

طبق زمان گذشته همه وسايل خونه رو مريزند بيرون ،كلي اعصاب و روان همه اعضاي

خانواده رو بهم مي ريزند كه چي؟!!ميخوان خونه تكوني كنند!!، تمييزي خوبه ولي در حد تعادلش.

از همون بچگي از اين كار بزرگا خوشم نميومد ،هميشه ميگفتم كه بزرگ شدم اين سنت رو حتما

ميشكونم و شكوندم .
براي خريد عيد هم معمولا ندارم،چونكه هر وقت احساس كنم به چيزي نياز دارم نيازم رو برآورده ميكنم.

سالهاست كه ميشنوم كه ملت عيدي ميگيرند ما كه توي زندگيمون در اين مملكت چيزي نديديم.

اما دوست دارم اين حق از دخترم نگيرم،انشاالله همسرم حق كاركردش رو گرفت حتما براش خريد

ميكنم.امسال عيد خيالم راحته،چونكه مادرم در يه جاي خوب در كنار هم سن و سالهاش هست،

حتما خودش هم خوشحاله.امسال پس از سالها ما خونه ميمونيم، خواهر بزرگم با خانواده اش ميان

پيش ما تا سال تحويل در كنار هم باشيم.كلي خريدهاي لازم رو انجام دادم، سعي ميكنيم روزها رو به پارك

چيتگر يا جاهاي ديدني ديگه بريم تا از طبيعت انرژي بگيريم.

بعد از رفتنشون ما هم ميريم رشت تا در كنار دو تا از مامانا باشيم.دخترم امسال سال آخر دبيرستانه

كنكور داره ،اميدوارم با همه هم سن و سالهاش موفق و پيروز باشن.

هر كاري در روز انجام ميدم فكرم همش پيش هدف هاو برنامه هايي كه ريختم تا هر چه زودتر به رسالتم

برسم.اين معتقدم كه همه ما براي يه امر مهمي پا روي زمين گذاشتيم،بايد همه نيرو و انرژيمو در جهت

رسيدن به كمال والاي انساني بكار بگيرم،همه ما نقش مهمي در رساندن اين رسالتمون ايفا ميكنيم.

براي همه هم ميهنانم آرزوي بهترين هارو دارم.

                                                                         ياحق
 

+نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,ساعت8:4توسط یسنا | |

روزها پي هم سپري مي شوند من همچنان در پيچ و خم كوچه سرگردون و حيران مونده ام ،اميدم به خداي منان است.

مدت 2 ماه است كه مادرم رو برديم سالمندان. تقريبا  روز چهارشنبه 20 دي ماه بود كه خواهرم تماس گرفت كه بيا

كه حال مامان خيلي بده ، بنده خدا زخم بستر گرفته بود و فشارش افتاده بود پايين ،انگار پسرش با غذا ندادن مي خواست

هرچه زودتر بفرستش پيش خدا ، خواهرام به موقع رسيدن بردنش بيمارستان. بعد از چند روز بستري در

بيمارستان مرخص شد برديم خونه خواهر بزرگم.بارضايت ما دخترها برديم آسايشگاه ، اونجا به زخم هاش رسيدن

الحمدالله خوب شده ،از شرايط موجود راضيه. هزينه آسايشگاه رو فقط يكي از خواهرام پرداخت ميكنه ،خواهرم شاغله

دستش توي جيب خودشه، راضي به اين كار بوده، ولي چند هفته پيش تماس گرفته ميگه ديگه نمي تونم ،

پرداخت هزينه آسايشگاه برام سنگينه ، بايد كمكم كنيد. خدايا تو خودت از دلم خبر داري كه چقدر دوست دارم

كه در اين كار سهمي داشته باشم، البته براي رضا و خوشنودي دل خودم ،ولي در حال حاضر اين امر برام امكان پذير

نيست. ولي هميشه به درگاه خداوند  اميدوارم، انشاالله در اينده نزديك متمول ميشم و تام و كمال همه هزينه هارو خودم

پرداخت ميكنم ، دوست دارم مادرم اين آخر عمري راحت باشه، دور از هياهو و مشكلات يه نفس راحت بكشه.

امسال عيد كه برم شمال ، سعي ميكنم هم صبح و هم بعدازظهر در كنارش باشم،روز شماري ميكنم.

مادرشوهرم هم خونه خريده، ديشب تماس گرفت وتوي خونه جديدش بود و چقدر خوشحال بود ، من هم خيلي

خوشحالم وراضي.خدايا سپاسگذارم از اين همه لطف و كرم.

انشاالله همسرم هم به تمام حق و حقوقش ميرسه وما هم در سال جديد صاحب يك خونه در يك جاي با كلاس

در كرج ميشيم.دخترم هم در يك دانشگاه خوب ودر يك رشته خوب در سال 1390 قبول ميشه .

خودم هم براي خودم برنامه هايي ريختم تا در آينده بتونم به رسالتم در اين جهان دست پيدا كنم تا هم خدا از من

راضي باشه هم خلق خدا.

                                                   الهي به اميد تو

+نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,ساعت15:28توسط یسنا | |