دفتر دلم

امروز رفتم پیش روانشناس، نیم ساعت اصلا متوجه نشدم کی تموم شد، اونجا داشتم حرف میزدم انرژیم خوب بود، ولی وقتی بیرون اومدم احساس کردم سرم خیلی سنگینه، خیلی عصبی بودم، روحیه ام بهم ریخته بود، 

چون داشت راجع به دخترم میگفت، 

چند هفته ای بود که دخترم برگشته بود به خونه ما، با همسرش به اختلاف برخوردن، خیلی درگیری و حرف و حدیث، تا اینکه تصمیم گرفتم بفرستمش دکتر روانشناس تا از طریق علمی و عقلی ی تصمیم درستی بگیره، امروز رفتم دکتر تا ببینم خودم چیکار میتونم براش بکنم، نقش من در این جریان چیه،

دکتر گفت

دخترتون خیلی احساس تنهایی میکنه،

خیلی حالم بد شد، از خودم خیلی بدم اومد، یعنی من نتونسته بودم در هیچ جای زندگیش باشم، 

دوست دارم بشینم زار زار گریه کنم، خدایا چه کاری از دستم برمیاد، 

دگتر گفت

به هیچ وجه نصیحتش نکنید، حالش بد میشه، 

 

یعنی این خلاء تنهاییش از چی ناشی میشد

شاید نبودهای پدرش در حساس ترین زمان زندگیش، نوجوانی، کمبودها، نقص ها ی ما یعنی پدر و مادرش، 

ای کاش کسی بود بهم میگفت چیکار کنم، 

خدایا پناه بر تو، 

+نوشته شده در یک شنبه 21 دی 1399برچسب:,ساعت23:35توسط یسنا | |