دفتر دلم

اين روزا يك حس غريبي دارم؛نمي دونم از كجا سرچشمه مي گيره.امروز ساعت 6 صبح از

 خواب بيدار شدم احساس كردم سرحال و قبراقم.صبحونه رو آماده كردم با شق...نشستيم

خورديم.شق...رفت مدرسه و من هم تصميم گرفتم يكي از خاطرات خوب دوران نوجوانيم و

 بنويسم.اون روزا كه 13 يا 14 سالم بود زياد ميرفتم خونه داييم.خونه شون در كنار يك

رود خونه قرار داشت و آب فراواني در اون جاري بود.ما بچه ها بيشتر اوقات ميرفتيم

درش شنا ميكرديم..يكي از روزها زنداييم لباس زياد شسته بود به ما گفت اينها رو ببريد

توي رود خونه آب بكشيد؛من و دختر داييم هم از خدا خواسته.چه لذتي داشت؛آب رودخونه

صاف و زلال بود وتا بالاتر از زانو عمق رود بود. دوتايي لباس ها رو آبكشي ميكرديم و

مينداختيم توي سبد. يكدفعه ديدم دختر داييم دنبال يكي از پيراهنش ميدوي ؛بدون اينكه توجه

كنه در كجاي مسير رودخونه هست؛رسيد به جايي كه فقط ميتونستي سرش رو بيرون آب ببيني؛

لباس كه رفت هيچي طرف هم داشت غرق ميشد. دختر داييم كمك ميخواست و من هم كمي ازش قد بلندتر

بودم ؛دستش رو گرفتم كه از جاي گود بيرون بياد؛ پام هم ليز خورد افتادم من هم اضافه شدم به

 غرق شدن . اون موقع ها كنار رود خونه رو با سيم خاردار و چوب حصار ميگرفتند؛دو تايي سيم خاردار و

چوبش رو گرفتيم با احتياط تمام خودمونو از گودي كشونديم كنار .شده بوديم موش آب كشيده.داييم از

 بالا صدامون كرد چي شده ؛اتفاقي افتاده ما از ترس اينكه يكي از لباسارو آب برده ؛چيزي نگفتيم؛

به اصطلاح امروز پيچونديم قضيه رو ..تازه به خودمون اومديم؛زديم زير خنده؛ حالا كه سالها

 از اون ماجرا ميگذره وقتي ياد اون خاطره ميوفتم كلي ميخندم و انرژي ميگيرم.

جالب اين بود كه باهاش همدردي ميكردم و مي گفتم:اگه تو غرق بشي و بميري من هم خودمو غرق

ميكنم؛منم بايد بميرم ؛جواب بقيه خونواده رو چطوري بدم.اينقدر ميترسيديم از بزرگتر ها جرات

نمي كرديم كمك بخوايم.

خدايي والدامون خيلي سخت گير بودن؛اااااشايد حق با اونا بود؛ با اين كارا جلوي خلاقيت ماهارو

ميگرفتند . حالا كه متوجه شدم ياد گرفتم كودك درونم را دوباره تربيت كنم و رشدش بدم.بايد بزرگترامونو

بخشيد چون اونها هم بلد نبودن و قربانيه ندانم كاري والداي قبل از خودشون بودن.

تمام تلاشم اينه كه در تربيت دخترم اونطور كه شايسته فرهنگ و زمان حاله در پيش بگيرم.

خدايا منو يك لحظه به حال خودم تنها نگذار.
 

+نوشته شده در دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:,ساعت6:7توسط یسنا | |

اين روزها هوا كاملا بهاريه؛فصل بهار با بوي شكوفه ها طراوت و شادابي خاصي به انسان ميده.

هفته اي كه پشت سر گذاشتم روز هاي پر انرژي به همراه داشت.9 نفر مهمون كه تا حالا خونت

 نيومده باشن وا كنون به خاطر تو اين همه راه رو از شمال طي كردن فقط  واسه ديدن تو.

واقعا نشاط آوره و من اين سال جديد رو از همان ساعات اوليه تحويل به فال نيك گرفتم؛اميدوارم

تا انتهاي سال همه چيز great .

چند روز پيش حسي....خواب خاله معصو...رو ديد تا بهم گفت ؛من تعبير خوبي كردم و گفتم يك اتفاق

خوب ميوفته.2 روز بعد خاله زنگ زد و گفت :خودش و سمي..و پسرش و سار...؛مري....واميدرضا

وغزا...مهرا....وآرمان ؛همگي دارن ميان خونتون.از اين بهتر نمي شد.

تو اين مدت كه پيشمون بودن خوب ازشون پذيرايي كردم؛حالا چند روزيه كه از پيش ما رفتن و جاشون خاليه.

 غروب جمعه حسي...هم رفت رشت براي كاري كه سالها دنبالشه و من بارها بهش گفتم دست از اين نون

 و روزي بردار ولي ول بكن نيست.من هم جزء اخلاقه ذاتيمه كه چند بار يك حرفي رو ميگم ولي بعد طرف رو

مي ذارم به حال خودش.

اين روز ها صاحب خونه ميگه اجاره ها رفته بالا و ميخواد اجاره رو بالا ببره و پيش پول هارو به ما پس بده.

قرار بر اين شد بعد از امتحان هاي شقاي....ما از اين مكان مهاجرت كنيم.به اميد خدا  ما هم راضيم به رضاي او.

در اين سال جديد تمام سعيم بر اينه كه ساعات مطالعه ام رو بالا ببرم  و كتاب هاي زيادتري رو مطالعه كنم البته

مفيدو ثمربخش.

دوست دارم قضاوت كردن در مورد هر كس و هر چيز رو به حداقل  نزول بدم. انديشه مثبت رو گسترش داده و

انديشه منفي به ذهنم راه ندم. از زمان بهترين بهره رو ببرم.

ديروز داشتم كتاب ز مثل زندگي رو مطالعه ميكردم ؛سخنان نويسنده منو به فكر فرو برد ؛اينكه آدم در هر شرايطي

كه قرار داره تا اونجايي كه از دستش بر مياد ؛يك كاري ولو كوچك براي عزيزان يا بنده اي انجام بده ؛دلش شاد ميشه؛

به بزرگيه اون كار توجه نكنيم؛مهم نفس عمل در اون شرايطه وگرنه اگر بخواهيم صبر كنيم تا در موقعيت مطلوب قرار

 گرفته سپس كار مفيد را براي طرفمان انجام بديم چه بسا دير بشه و اون حس زيبا  كمرنگ بشه.

اين روز ها همش در فكر اينم كه يك حركتي  براي مادرم انجام داده و اونو از اين شرايط نه چندان خوب رهايي بدم.

به خودم گفتم در حال حاضر چطور ميتوني مادرت رو خوشحال كني.؛پاشودم يك زنگ زدم به گوشيه

سعيد با هاش كمي حرف زدم.طبق معمول سرحال و راضي از شرايط قرار گرفته در آن.

خدايا سپاسگذارم از اينكه فرصت زندگي و زنده بودن رو به من بخشيدي.
 

+نوشته شده در یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت15:58توسط یسنا | |

امروز بياد دوران بچگيم در زادگاه و محل بزرگ شدنم افتادم.خيلي هواي اون ورارو كردم...

what a pity! كه نمي تونم برم اونجا.خوب شرايط زندگي اقتضا نمي كنه.

يادش بخير يك حوض كوچيك توي حياط خونمون داشتيم كه يك شير آب هم در كنارش نصب

شده بود.هر وقت مي خواستيم لباس يا ظرف بشوريم بايد روش زانو مي زديم ؛اونوقت اگر

زمان طولاني مي شد پاهات درد ميگرفت.هفته كه 7 روز بود من چند روزش رو ميرفتم

خونه داييم؛آخه 2 تا دختر دايي داشتم كه باهم خيلي هم فكر بوديم.اگر اعتراض هاي مامانم نبود

شايد 24 ساعته كنارشون بودم.باهاشون 2 بار رفته بودم مشهد؛ تابستونا باهاشون ميرفتم ييلاق

منطقه كوهستاني شهرمون بود ؛ هوا گرم ميشد مردم ميرفتن اونجا .

دوران مجرديمit was lovely..همسايه هامون هم فوق العاده بودن.باهاشون شب هاي ماه

رمضون و محرم ميرفتيم مسجد؛زمان از دستمون خارج بود آنقدر از بودن در حال لذت ميبرديم.

من كه از عزاداري چيزي حاليم نميشد ؛روزهاي عاشورا با دختر داييم ميرفتيم امامزاده شيرعلي.

ظهر برميگشتيم گرسنه و تشنه به خونه داييم.هر سال روز عاشورا زنداييم به كمك مادرم مال امام

درست ميكردن؛ميبردن مسجد محله براي عزاداران حسيني.واي خدايا چه لذتي داشت غذاي امام.

كوكو درست ميكردن به چه كلفتي و مرغ سرخ ميكردن با زرشك بيا بخور و كيفشو ببر.

يادش بخير اون موقع ها همه با هم خوب بوديم و همديگر رو درك ميكرديم.it*s a great pity that

حالا هيچ از هم خبر نداريم؛سال كه بره يادي از هم نمي كنيم.من هر چند وقت يك بار با پيامك

يادي ازشون مي كنم ولي اوناnever!!!!
                                                   .I hope  we will be better soon   

+نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت16:0توسط یسنا | |

13 روز از سال 1390 مي گذره؛امروز 14 دهمين روز فروردينه&روز از نو و روزي از نو؛

حس...ديروز بعد از ظهر ؛وقتي از سيزده بدر برگشتيم؛ساعت 4 راه افتاد به طرف بهشهر تا 

به اتفاق بچه هاي كارش بطرف مشهد حركت كنند.جاش توي خونه خيلي خالي بود؛سكوتي مطلق

فضاي خونه رو فرا گرفته بود؛من كه حس كاري رو نداشتم؛كتاب (يك)نوشته دكتر مسعود ناصري

رو برداشتم و شروع به خوندن كردم.چند روز پيش اين كتاب رو در پارك عظيميه كرج واقع در ميدان

اسبي خريداري كردم.
شق....رفته مدرسه.با روحيه خوب و هدفمند.من هم بعد از تمام كردن كارهاي خونه اومدم به سراغ

دفتر خاطرتم؛البته مدتهاست نتونستم افكارم رو در اين دفتر تخليه كنم.

سال جديد تصميم گرفتم فقط  اتفاقات مثبت رو نگارش كنم.اگر هم از جرياني منفي حرف زدم فقط جنبه

درس و تجربه باشه.
ديروز رفتيم پارك چيتگر در كنار هموطنانم؛كلي لذت برديم.فكر كردم چقدر خوب بود آدما بدون وابستگي به

ماديات؛توي صحرا در كنار هم زندگي ميكردند. نياز به اين همه ريخت و پاش نبود؛اين همه رقابت و حسادت

بر سر كسب بيشتر مال و جاه و مقام نبود.خنديدم از طرز فكرم؛اونوقت خداوند بايد يك تجديد نظر در آفرينشش

ميكرد.من راضيم به رضاي او.

تصميم گرفتم امسال ساعات مطالعه ام رو بيشتر كنم؛زمان مثل برق و باد ميگذره و من هم چنان در

پيچ و خم يك جاده گير كردم.دنبال مدرك نيستم؛چون در اون صورت شرطي درس ميخونم؛هدفم كسب علم و

آگاهي در جهت رشد و شكوفايي ذهن و شخصيتم است تا به كمال والاي انساني نايل بشم به اميد خدا.

تعطيلات امسال عيد رو چند روزي به شمال رفتيم.استان گيلان سرزمين اجدادي حس....اونم از دماغش

دراومد.سرزمين اجداديم كه محل تولد و بزرگ شدنم هم بود؛ استان مازندران شهر زيباي شهسواره

كه امسال براي اولين بار نرفتم.چون ميدونستم اگر برم از دماغم در مياد ترجيح دادم امسال رو نرم.

پس از 4 روز رفتيم  همدان كنار خواهر زاده ام ايما.... و خانمش ؛كه خيلي خوش گذشت.

از اونجا به اتفاق سار....و نيم.... وخودم وحسي...و شقا....به كرمانشاه رفتيم.كلي لذت برديم در كنار

آبا و اجداد گذشتمون؛آثار داريوش در بيستون و طاق بستان خسرو پرويز.

ناهارو در طاق بستان زديم تو رگ جاتون خالي.شب هم به اتفاق شق... و حس... به طرف كرج حركت كرديم.

سال جديد با روحيه تازه و مثبت آغاز ميكنم به اميد سالي پر از خير و بركت و پيروزي.

 

+نوشته شده در یک شنبه 14 فروردين 1390برچسب:,ساعت7:24توسط یسنا | |