17

دفتر دلم

ديروز براي پاره اي خريد خونه از آپارتمان خارج شدم،هوا نمناك وباراني بود،

پاك و زلال،آدم حس سرزندگي و شادابي مي كرد. قطرات بارون كه  صورتم

 رو نوازش ميداد ، ياد و خاطره شمال و برام زنده ميكرد،البته بارون شمال

بهت مجال نميداد كه زيرش لذت ببري، موش آبكشيده ميشدي. من باروناي كرج و

دوست دارم،واسه اينكه فرصت داري به اندازه دلخواه زيرش راه بري وطراوتش

 و با تمام وجود حس كني. صدايي از پشت منو به خودش جلب كرد،خانمي با چادر

مشگي وحجاب كامل كه يك ماسك سفيد هم زده بود جلوي بيني و دهنش و گرفته بود.

گفتم بفرماييد . با حالت ناله و زاري شروع كرد به حرف زدن :خانم كيفمو زدن،پول ندارم

كرايه ماشين بدم، روم نشد به مغازه دارا بگم، يه مقداري پول بهم ميدي تا خودم و خونه برسونم؟

گفتم باشه. مبلغ مورد نظرش و دادم ، از من تشكر كرد و رفت اون طرف خيابون ، سوار

ماشين شد و رفت. من هم سوژه پيدا كرده بودم براي فكر كردن. به نظر من هيچ انساني

دوست نداره تحقير بشه و دست گدايي بلند كنه به طرف ديگران. حتما در شرايط ناخوشايندي

قرار ميگيرند كه دست به اين كار مي زند.

بارها برام اتفاق افتاده كه يه همچين آدمايي سر راهم سبز شدن ، بدون كوچكترين قضاوتي

هر كاري از دستم بر بياد براشون انجام ميدم.

الهي چنان كن كه همه ما بندگان دست نياز به روي تو بلند كنيم و نيازمند به هيچ بنده اي نباشيم.

                                   آمين



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت8:29توسط یسنا | |